در بخشی از این کتاب میخوانیم:
بهرام و کیومرث یه نگاهی به هم کردند، از آنجا بیرون رفتند و به روستا بازگشتند. موضوع ورود به گروههای نظامی بحث هر روز آن دو شده بود. تازه فارغ التحصیل شده بودند و باید برای آینده خود تصمیم میگرفتند. هر دوی آنها عاشق خدمت به وطن بودند، اخبار جنگ هر روز بیشتر شنیده میشد. هرجا که میرفتند صحبت از جنگ بود. کیومرث برای خدمت سربازی خود را به سپاه پاسداران معرفی کرده بود و به دلیل فعالیت در بسیج در دوران تحصیل پذیرفته شده بود. بهرام هم باید برای خدمت وظیفه هرچه زودتر اقدام میکرد. آن روز غروب هوا هوایی بود که آدم را با خود میبرد و به دشت وصحرا وبه کوه و کمر، بهرام و کیومرث را هم این غروب زیبا با خود برد به تپهای که مشرف به روستا بود و اهالی برای تفریح به انجا میرفتند.
در قسمت دیگر این کتاب آمده است:
راننده بچه شیراز بود و لوطی منش. بچهها نشستند و هر سه چهار نفر یک هندوانه خوردند. بعد رامین، بهرام و تعدادی از بچهها به راه افتادند و بقیه هم با فاصله میآمدند. چندتا خاور از جاده در حال عبور بودند. بهرام و کیومرث رو به هم کردند از ذهن هر روی آنها درآان لحظه یک چیز عبور کرد. پشت خاورها بپرند و باقیمانده مسیر را را طی کنند. این ریسک بزرگی بود و اگر مربیان متوجه میشدند از دوره اخراجشان میکردند، اما انها تصمیمی به این کار گرفتند.
در بخش دیگری میخوانیم:
اشک در چشمان بهرام حلقه زد و کیومرث را در آغوش گرفت. کیومرث هم نزدیک بود بغضش بترکد. بازوان بهرام را محکم در دست گرفت و گفت: «تا آخرین نفس در راه هدفمان که خدمت به این مرز و بوم استگاه خواهیم برداشت و هرگز بر اثر سختیها و ناملایمات گام پس نخواهیم کشید.» بهرام گفت: «برادر عزیزم من را حلال کن روزهای خوب و بد بسیاری را در کنار هم از بچگی گذراندهایم که هرگز از خاطر هیچ کداممان پاک نخواهد شد». کیومرث پیشانی بهرام را بوشید و گفت: «هرچه از تو در خاط من است جز خوبی چیزی نیست. انشالله بعد از عملیات باهم مینشینیم و مفصل گپی میزنیم. سپس ان دو از هم خداحافظی کردند و از هم جدا شدند»
در قسمت دیگر میخوانیم:
میدانم که خوابهای صادق میبینی و همه بچهها هم این را میدانند. میخواستیم بدانیم خواب این عملیات را دیدهای نه؟ اگر دیدهای برای ما آنچه را که دیدهای بگو. ما همه آماده شهادت هستیم و ترسی هم از هم نداریم. پس راحت حرفت را بزن ما همه میخواهیم بدانیم چه خوابی دیدهای؟ سید باز نگاهی به افراد حاضرکرد. بعد مکثی طولانی کرد و گفت: «البته دروغ است اگر بگویمخوابی ندیدهام، اما اجازه دهید تعریفش نکنم. عذر مرا بپذیرید». بهرام ادامه داد: «نه بگو سید. ما همه دوست داریم بشنویم راحت حرفت را بزن» بعد رو به بچهها کرد تا تایید جمع را هم بگیرد. بعد همه باهم گفتند بگو سید ما خودمان دوست داریم بشنویم. سید باز به جمع نگاهی کرد و سرش را به پایین انداخت و گفت.
علاقه مندان به تهیه این کتاب میتوانند به نشانی خیابان ولیعصر (عج)، نرسیده به تقاطع بهشتی، خیابان عبادی، شماره ۱۵، ط۳، واحد ۶ انتشارات سوره سبز مراجعه کرده و یا با شماره تلفن ۰۲۱۸۸۱۰۴۴۳۰ تماس بگیرند.